مردی با آرزوهای دور برد
بار ها رفته بود خدمت آقا. ولی نه مثل خیلی ها بادستِ خالی و دلِ پر.
می گفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت». صبر میکرد تا پروژه های مهمش نتیجه بدهد
و بتواند گزارش هایش را ببرد و برای آقا ارائه کند. پشت بندش هم ایده هایش برای کارهای مهم آینده را بگوید.
ایده هایی که همه «غیر ممکن» خوانده بودند را می برد خدمت آقا و «ممکن» برشان می گرداند.
حالا شاید آقا شاخ و برگشان را میزد تا توی قالب های موجود جا بشوند. ولی همیشه
مشوقش بود برای ایده های عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود.
ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. برای یک رهبر ، سردار سپاه از دست دادن سخت است.
حتی اگر آن سردار از آن هایی نباشد که درباره اش بگوید: «نشد حسن آقا قولی به من بدهد و انجامش ندهد»
حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانه اش زده باشد و زیرش نوشته باشد:
«من حاجتم شکفتن لبخند رهبر است» و همه بدانند که راست ترین حرف دلش را نوشته است.
بارها رفته بود پیش آقا. برای اینکه کسی جز آقا نمی توانست مجابش کند برای نکردن کاری.
کافی بود درباره ادامه کاری که سالها برایش زحمت کشیده ، نظر مساعدی نشنود از جانبش.
دیگر همان جا تمام می شد. نه چون و چرا می کرد . نه تاسف می خورد نه تعلل میکرد و
نه در پی دوباره مطرح کردنش بر می آمد. همه اینها زیر سر عشق بود.
عشقی که باعث میشد دستش را بگذارد روی شانه آقا و بگوید:
«آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام هاست
ما دوستت داریم و به حرفت گوش میکنیم»