با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانهاش ویران باد
. . .
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانهاش ویران باد
. . .
او باید در محکمه دنیا پاسخگو میبود و من باید خودم را برای محاکمه در محکمه خداوند متعال آماده میکردم.
دو نفر بودند. دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند.
دور و برشان پر بود از نیرو اما نه خودی.
هیچ کاری نمی شد برای شان کرد.
خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها.
حلقه محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد.
رفتیم پشت بام یک ساختمان.
دو نفر بودند.
دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند.
فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا.
خون خون مان را می خورد.
باید برایشان کاری می کردیم .
عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند.
می خواستند بگیرندشان، زنده!
دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد.
تق...
تق...
لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر.
آنها دو نفر بودند .
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند.
به حرمت خونشان و حیاشان ، برای شادی روحشان و هم چنین برای هدایت جوانانی که از مسر حیا دورند " صلوات"
کتاب پرنیان
«آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام هاست
ما دوستت داریم و به حرفت گوش میکنیم»
دل هر مشت رمل جنوب خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار قصه از شهر کهکشان دارد
روزگاری در این حوالی شهر بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار تا بخواهید قهرمان دارد
قسمتش بوده اینچنین انگار... در میان بهشت آغوشش
پیش تابوت کهنه ای یک زن جای فرزند استخوان دارد
زنگ را مرشد جماران زد... شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ پشت در پشت پهلوان دارد
وزن تابوت روی شانه ی شهر مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند تا که این انقلاب جان دارد
گر چه قفل عقیده را جمعی با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور باز هم مرد "دیده بان" دارد
ما به عشق تو زنده ایم آقا... ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست... نسل ما درد آرمان دارد
با خدا عهد بسته ایم آقا... پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب سر هر پیچ نهروان دارد
. . .
رمز این اقتدار و عزت را هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز ارتباطی به جمکران دارد
دست خودم نبود اگرعاشقت شدم
باورنمی کنم! نه؛ مگرعاشقت شدم!؟
سینی به دست رد شدم از نو نهالی ام
در هیئت محل به نظر عاشقت شدم
از سفره های نذری مادر شروع شد
با عکسی از ضریح قمر عاشقت شدم
سینه به سینه عشق تو را ارث برده ام
من از دعای خیر پدر عاشقت شدم
آقا زهیر دیگری امروز آمده
دست مرا بگیرو ببر…عاشقت شدم
خون گریه می کنم ز فراق تو، حق بده
من جای دل ز راه جگر عاشقت شدم
برطالعم نوشته شده «عاشق الحسین»
دست خودم نبود اگر عاشقت شدم
پست نگهبانی جهان آرا و حمید با هم بود.حمید دائم غر میزد: " این فرمانده ی ما خودش میخوابه ما باید پست بدیم! "
صبح از دفتر فرمانده، حمید رو خواستند. محمد منتظرش بود. حمید اون جا هم درباره ی فرماندهی جهان آرا متلک میگفت و محمد چیزی نمیگفت.
وقتی احمد گفت محمد همون فرمانده است، حمید کفش هاش رو برداشت، فرار کرد.
خجالت میکشید جهان آرا رو ببینه.
همون شب جهان آرا دنبال حمید میگشت.
میگفت: " تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمیدم. باید حمید بیاد. "
دست بر سینه بگذار و بگو ... السلام ....
آقاجان از ما شوق و جان ... از شما کرم و طلب ...
یا حسین ...