بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دلم برای یک نفر تنگ است . . .

نمی دانم کجاست. . .

نمی دانم چه می کند. . .

حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم. . .

رنگ موهایش را نمی دانم. . .

لبخندش را هم. . .

فقط میدانم که باید باشد و نیست. . .

آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

افسران - اوستا جلیل نوکرتم....

ایشون ناشناس میدون خراسونه . . .
روبروی بوستان کوثر . .  .
اوستا جلیل موتور ساز . . .

بهترین موتور ساز  تهرون و از اولین یاران دکتر چمران تو جنگ های نا منظم . . .

کسی که ترک موتورش چند بار آقا رو برده بود برا شناسایی مناطق جنگی .  . .

سال 61 که ترکش خمپاره درست خورد تو جمجمه اش  گفتن شهید شد و بردنش سرد  خونه . . . ولی تو سردخونه دیدن که زنده است و الان این  جمجمه ای که داره  مصنوعیه . . .

حالا از دست راستش  هم بگذریم که کلا کار نمیکنه . . .

چند سال بعد به  همراه پدرش میرن جماران خدمت امام (ره) . . .
جلیل میخواد امام رو بغل کنه که  اطرافیان اجازه نمیدن . . .
اینجاست که آقای خامنه ای میگن:
«ایشان را  می‌شناسم، از خودمان هستند، ما را در سوسنگرد چند بار برای شناسایی بردند»
وقتی  امام جلیل رو بغل میکنن و کاسه ی سرشو میبینن . . . گریه میکنن . . .

اوستا جلیل حتی نمیتونه حرف بزنه . . .
فقط چند کلمه : سلام،  بله، آقا، نه و یا علی . . .

باباش جانباز انقلاب .  . . برادرش شهید جنگ . . . خودش هم شهید زنده . . .

ـ جلیل میخنده:
وقتی پدرش از امام تعریف میکنه . . .

ـ گریه میکنه :
وقتی پدرش از خاطرات ابوالفضل برادر شهیدش  میگه . . .

ـ و با اشاره از پدرش میخواد سکوت  کنه:
وقتی که پدرش می‌خواد از کارهایی که جلیل در جبهه کرده بود حرف بزنه . .  .

فقط خواستم بگم خیلی مردی اوستا جلیل . . .

به  مولا خیلی مردی . . .

تویی  که زبونت . . .

جمجمه ات . . .

دستت و کل بدنت رو دادی  . . .

تا من و  امثال من امروز باشیم . . .

شاید لب باز نکنی و نگی که چیکارا  برامون کردی . . .

ولی چشمات شهادت میدن که کم نزاشتی . . .

دمت  گرم

افسران - اوستا جلیل نوکرتم....  افسران - اوستا جلیل نوکرتم....

۱ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۳
اشلو . . .

افسران - داستان کوتاه اما عجیب و بی نظیر دو دختر !

دو نفر بودند. دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند.

دور و برشان پر بود از نیرو اما نه خودی.


هیچ کاری نمی شد برای شان کرد.

خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها.

 

حلقه محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد.


رفتیم پشت بام یک ساختمان.


دو نفر بودند.

دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند.


فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا.

خون خون مان را می خورد.

باید برایشان کاری  می کردیم .


عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند.


می خواستند بگیرندشان، زنده!


دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد.


تق...


تق...


لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر.

آنها دو نفر بودند .

دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند.

 

به حرمت خونشان و حیاشان ، برای شادی روحشان و هم چنین برای هدایت جوانانی که از مسر حیا دورند " صلوات"


 

کتاب پرنیان

۴ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۶:۰۴

 

افسران - شاید بی ربط شایدم با ربط با حال این روزهای ما !!

 

 

دل هر مشت رمل جنوب خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار قصه از شهر کهکشان دارد

روزگاری در این حوالی شهر بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار تا بخواهید قهرمان دارد

قسمتش بوده اینچنین انگار... در میان بهشت آغوشش
پیش تابوت کهنه ای یک زن جای فرزند استخوان دارد

زنگ را مرشد جماران زد... شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ پشت در پشت پهلوان دارد

وزن تابوت روی شانه ی شهر مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند تا که این انقلاب جان دارد

گر چه قفل عقیده را جمعی با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور باز هم مرد "دیده بان" دارد

ما به عشق تو زنده ایم آقا... ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست... نسل ما درد آرمان دارد

با خدا عهد بسته ایم آقا... پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب سر هر پیچ نهروان دارد

. . .

رمز این اقتدار و عزت را هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز ارتباطی به جمکران دارد



 

۱ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۵
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...
40.gif

بی‌سیم‌چی تازه وارد



اینی که می خونید خاطره‌ای از یک رزمنده که علی رغم این که در لحظات سخت جنگ این اتفاق براش افتاده اما بعد از سال‌ها از آن به شیرینی یاد می‌کنه.

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » شستی گوشی را بی سیم را فشار دادم.



به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می‌زدیم. گفتم : «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد :

- رشید به گوشم.

- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

-هه‌هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟

- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.

-اخوی مگه برگه کد نداری؟

- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده‌ام. از یک طرف باید با رمز حرف می‌زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.

- رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند!

- چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌خواهی؟

- بابا از همان‌ها که سفیده.

- هه‌هه نکنه ترب می خوای.

- بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!

کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم

40.gif
۵ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰

شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif
شوخی شوخی با همه هم شوخی!!!


بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : اومد ! ساکت باشین ! علیرضا ، پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر .

یوسفی دوباره اومد و گفت : حالا میاد "

لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که بپیچید داخل راهرو سنگر .

سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیک تر شد . کسی داخل سنگر شد .

علیرضا داد زد : یا علی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : هورا ! و

ریختند روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : دیگه برای کسی جشن پتو نمی گیری ؟ آقا محمد رضا ؟

لحظه ای گذشت اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد . و گفت : بچه ی مَردُمُو کشتید ! و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب .

کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : زنده است بچه ها . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند روش .

جیغ و داد می کردند که محمد رضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلومون گیر کرد . همه زل زدند به محمد رضا و نمی دونستند چی بگند و چی کار کنند ،

که محمدرضا گفت : حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما این قدر سروصدا می کنید . از فرمانده هم

خجالت نمی کشید ؟! حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب .

چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد .
tanz-2.jpg
40.gif
۱ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif

آآآییییییییییی

حوله، لحاف، زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمر بند، شال، جانماز، سایه بون، جانونی...

همه چیزمــــــــــو بردن!!!!!!!

(داد زدن یه بسیجی وقتی چفیه اش گم میشد)

siQfkx_535.jpg

40.gif
۱ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif

tanz-1.jpg

بسیجـــــــی ترکش خـــورده



ترکــــــش ســـرش رو بـرده



عروســــــی نکرده مـــــرده



ان شاءالله مبارکــــــش بــاد



داشتــــ ه کلاش میبـــــرده



ترکــــش تو قلبــــش خورده



شهـــــید شده ،نمــــــرده !



انشـــــا الله مبارکــــش باد
40.gif
۱ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۰۹:۲۴