حالا که آمدی، چند کلمهای برایم حرف بزن؛ از خودت، از کار و بارت؛ از روزگارت...
هنوز توی مزرعه کار میکنی؟
هنوز وقت سحـر، اذان میگویی توی روستا؟
هنوز کاشیکاریِ سردرِ خانه فرو نریخته؟ همان که رویش نوشته بود" اُفَوِّضُ أَمری إِلَی اللهِ إِنَّ اللهَ بَصِیرٌ بِالعِبادِ"
پیر شدهای پدر... پیشانیات چین افتاده... پوست دستت کشیده شده... سوی چشمهایت کم شده...
چه خبر از همسایهها؟
به تو و مادر سر میزنند؟
گفتم مـــادر؛ حالش چهطور است؟
راستی پدر، چرا تنها آمدهای؟
پس مـــادر...
چرا تسبـیحِ مادر توی دستِ تو...
۳
۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۰