دو تا بچه بسیجی ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند.
گفتم : «این کیه؟»
گفتند : «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟» می خندیدند !!!
گفتند:«از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود ، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.
منبع:کتاب فرهنگ جبهه
از خوشگذرونه پرسیدن :
دوکوهه کجاست ؟
گفت : ما بین دوتا کوه میریم اسکی به اونجا میگیم دوکوهه !!!!
از پشت کوهیه پرسیدن :
گفت :ما تابستون پشت یه کوهیم ، زمستون پشت یه کوه به این جاباجایی میگیم : دوکوهه !!!!
اما...........
یه دوکوهه هم هست خیلی باصفاست...........باید بری جنوب ایران...........
از خوشگذرونه پرسیدن :
عشق چیه ؟
گفت : عشق این هفته رو سر جردن سوار کردم !!!!
پشت کوهیه گفت :
عشق من ، دختر مَش مَمَدِ !!!!
اما...........
یه عشق هم هست که زن و بچت بسپاری دست خدا ، خودت بری رو مین...........
از خوشگذرونه پرسیدن :
درد چیه ؟
گفت : یه بار زنبور نیشم زد ، خیلی درد داشت !!!!
پشت کوهیه گفت :
یه بار یه سنگ افتاد روپام درد داشت !!!!
اما...........
یه دردم هست ، که بابات شهید بشه ، تو درس بخونی بری دانشگاه ،
بهت بگن دانشجوی سهمیه ای...........
شاید...........
دلتنگ که بشوی ..
دیگر شده ای ..
دیگر نمیشود کاریش کرد ..
هر چه که خودت را به آن را هم بزنی میبینی ..
انگاری نمیشود ...که نمیشود ..
دلت تنگ شده است .
.بد هم تنگ شده است ......
هی به خودت میگی ..
بابا ....بی خیال .....بذار به زندگیمون برسیم .....
بذار دنبال بدبختی هامون باشیم
....اما ....
دلت که تنگ بشه ..دیگه شده ...
یادت میافته ...
یه زمانهایی برای { گلزار شهداء } بال بال میزدی ...
بولدوزردوزیست در زمان جنگ که کشور ایران تحریم بود توسط رزمندگان مهندسی طراحی وساخته شد ودر مناطق عملیاتی هور قابل استفاده بود..........
حمید داوودی آبادی ُنویسنده دفاع مقدس می گوید:
پروفسور ُادون روزوُ رییس موزه جنگ فرانسه را به مدت یک ساعت به شلمچه می بردند.
احمد دهقان تعریف می کند:وقتی با این آدم فرانسوی پا به شلمچه گذاشتیم او هی نفس عمیق می کشید و وای وای می کرد و می گفت:این جا کجاست؟این زمین با آدم حرف می زند.
اگر یک وجب ا این زمین را در فرانسه داشتیم نشانت می دادم که چه زیارتگاهی درست می کردند.
آرزوی من است که بتوانم یک هفته با پای پیاده راه بروم.موقع رفتن به کشورش هم گفته بود:همه ۲۰سال مطالعه ام یک طرف و سه روزی که درایران درباره ی جنگ شنیدم یک طرف.
بسم رب الشهدا
مدتی است که دیگر قلمم را به کار نگرفته ام.
مدتی است که دیگر قلمم مرا یاری نمی کند.
مدتی است که دیگر من قلمم را یاری نمی کنم.
زمانی طولانیست که قصد دارم از شهدا بنویسم ولی نشد. نه اینکه نخواهم، بلکه نشد.
فکر سیاه، دل سیاه، دست سیاه و قلم سیاه ...
این ها چیزی بودند که مانع من بودند.
پیش خود گفتم تا دلم را روشن نکردم ننویسم ولی فایده ای نکرد.
تصمیم گرفتم بنویسم تا دلم روشن گردد، اگر که لایق باشم.
پس بسم الله
مینویسم تا دلم روشن بشه !
آی شهدا شما در قنوتهای ساده تان چه گفتید که آسمانی شدید ؟
آی شهدا نگذارید مسیرتون دست نامردا و نا اهلا بیفته ؟
خیلی گشته بودیم،نه پلاکی،نه کارتی،چیزی همراهش نبود.
لباس فرم سپاه به تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.
خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم.
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته شده بود: "به یاد شهدای گمنام"