سفر شلمچه
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ
سفر شلمچه
هرچی به مامانم گفتم بذار برم شلمچه نذاشت.
میگفت :میری با این بسیجیا میگردی اخلاقت عوض میشه آخه ما چمون به این کارا.
عصبانی شدم از خونه زدم بیرون تا اون روز پلاک کوچمون رو ندیده بودم؛ اسم یه شهید بود.
با خودم گفتم: اگه تو شهیدی،اگه صدامو میشنوی تو دل مامانم رو صاف کن/
برگشتم خونه روفتم تو اتاق در رو بستم اونم چه اتاقی. که نه در دیوارش،نه وسایل داخلش به بچه مذهبیا میخورد.
خوابم برد،خواب اون شهیدی که کوچمون به اسمش بود رو دیدم.
بهم گفت:ما هستیم، ما حواسمون به همه هست،دل مادرتو نرم کردیم ت بذاره بری.
صبح دیدم مامانم میگه برو واسه شلمچه اسم بنویس.
۹۲/۰۲/۰۸