بلــــــند شو
اگر مانع اش نمیشدیم صبح را به ظهر، ظهر را به شب و شب را در رختخواب به صبح میرساند. خیلی بیحال بود، چشمت که به او میافتاد بیاختیار خمیازه میکشیدی، و احساس خستگی و رنجوری به تو دست میداد، و دلت میخواست فقط بخوانی، ولی در آن فضا جای خلوت و خالی از سکنهای پیدا نمیشد تا در خواب ناز فرو بروی، بچهها بلایی بر سر فرد خواب آلوده میآورند، که اگر هم میخوابید، بدون شک یکسره خواب بد میدید و مرتب، هراسناک از خواب میپرید، چشمش که گرم میشد، «طغای» دسته بالای سرش میآمد و صدا میزد: ببین! ببین! و شانههایش را آنقدر تکان میداد تا بیدار شود، بعد میگفت: «بلند شو! یک کمی استراحت کن، دوباره بخواب پسرم! حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح! و یا اینکه میگفت: «پاشو، پاشو! و بنده خدا از جا میپرید که «چیه، چیه؟» و او با بیخیالی و خونسردی میگفت: «هیچی! برادر فلانی میخواست بیدارت کند، گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده!».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)