دعای مادر مستجاب شد . . .
مادر ختم سوره ی واقعه برداشت؛ به این نیت که اگه قراره پسرش شهید بشه، روز عاشورا باشه و گریه
ای که می کنه برای سیدالشهداء باشه!
محمود که رفت منطقه، عکسش رو قاب گرفت و نصب کرد رو دیوار.
روز عاشورا که رسید، مادر هنوز خبر نداشت که محمود شهید شده. نگاه کرد به قاب عکسش که از قبل
آماده اش کرده بود و دست هاش رو رو به آسمان بلند کرد:
" خدایا، هنوز منو قابل ندونستی که دعام رو مستجاب کنی . . . "
**
چند روز بعد دعای مادر مستجاب شد . . .
خبر شهادت محمود رو برای مادر آوردند . . .
بسم رب الشهدا
«بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق،حکایت کنیم»
از آنان که بوی خدا میدهند
به دنیای ما کربلا میدهند . . .
"ما به شما بی حجـابـــ ها چیزی نمی فروشیـــــم"
دخترِ یک آدم طاغوتی بود. یک روز آمد درِ مغازه. یادم نیست چه می خواستــــــ ؛ ولی می دانم چیزی به او نفروخت. دختر عصبانی شد، تهدید هم کرد حتی!
شب با پدرش آمد دم خانه امان.نه گذاشت نه برداشت، محکم زد توی گوشِ محمود! محمود خواست جوابش را بدهد، پدرم نگذاشت. می دانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم، برو بیایی دارد. هر جور بود قضیه را فیصله داد.
دختره، دو سه بار دیگر هم آمد درِ مغازه. محمود هم چیزی به او نفروخت که نفروخت؛ می گفت:
"ما به شما بی حجـابـــ ها چیزی نمی فروشیـــــم"
" محمود! یعنی دیگه تو رو نمی بینم؟ "
شناسنامه اش رو از لب طاقچه برداشت، بازش کرد و خندید؛ بعد شناسنامه رو گذاشت سرجاش.داشت می رفت سومار.
پدر تو راهروی خونه جلوش ایستاد و با ناراحتی گفت: " محمود! یعنی دیگه تو رو نمی بینم؟ "
لبخند همیشگی اش رو نشوند گوشه ی لبش و گفت: " اگه به مادر چیزی نگید . . . خیر . . . "
"فقط بچه شیعه ها میدونن یعنی چی"
لینک نصب پرچم حضرت ابولفضل العباس بر روی گنبد حرم حضرت زینب(س):
برادر رزمندۀ شوخ طبعی با ما بود و به دیگران روحیّه می داد. همیشه داخل صندوق میوه ها ( سیب یا پرتقال ) را می گشت، کوچکترین و چروکیده ترین آنها را بر می داشت و می گفت: « به نظر شما این میوه به درد نخور نصیب کیست؟ » همه می گفتند: « نصیب کیسه زباله. » او بلافاصله با دقّت تمام آن را می خورد و می آموخت که بهترین سیب ها برای رزمندگانی است که دیرتر می آیند!
راوی: یزد– محمّد خسروی