بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دلم برای یک نفر تنگ است . . .

نمی دانم کجاست. . .

نمی دانم چه می کند. . .

حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم. . .

رنگ موهایش را نمی دانم. . .

لبخندش را هم. . .

فقط میدانم که باید باشد و نیست. . .

آخرین نظرات

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

عباس جان شهادت مبارک

پــــــدران مظهری از نور خدایند همه ..

پـــــدران مایه شادی امیدند همه ....

پــــدرم باش بمان ...

همه هستی ما ...

همه بودن ما ...

پدرم باش بمان.همه از بودن توستــ ..

دیدن روی پــــدر گرمی خانه ماستــ ...

گل اگر هست به بود پدر استــ ....

عشــــــــــق اگر رفت نبود پدر استــ

پدر عزیزم سالروز شهادتت مبارک ....

 منبع:وبلاگ پدران آسمانی

۱ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰
برادر ما که رفتیم ولی شما هم قول بده که بعد از ما مقاومت کنید...
افسران - برادر ما که رفتیم ولی شما هم قول بده که بعد از ما مقاومت کنید...
۳ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

افسران - بولدوزر دوزیست در زمان جنگ

افسران - بولدوزر دوزیست در زمان جنگافسران - بولدوزر دوزیست در زمان جنگ

بولدوزردوزیست در زمان جنگ که کشور ایران تحریم بود توسط رزمندگان مهندسی طراحی وساخته شد ودر مناطق عملیاتی هور قابل استفاده بود..........

۱ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟

بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»

ترق!

ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!

چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»

ترق!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

منبع :کتاب رفاقت به سبک تانک

۰ ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختیم بسیار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزینه های انقلاب کرد!

شب بود که آقای طالقانی(رئیس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:

آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.

روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.

لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آن روز با بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.

روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می رفت.

۱ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰
افسران - عکس / کمپوت های پرطرفدار
درعکسی که می بینید، رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود، شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت، با چند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است.
یاد آن روزهای خوب بخیر
۲ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

حمید داوودی آبادی ُنویسنده دفاع مقدس می گوید:

پروفسور ُادون روزوُ  رییس موزه جنگ فرانسه را به مدت یک ساعت به شلمچه می بردند.

احمد دهقان تعریف می کند:وقتی با این آدم فرانسوی پا به شلمچه گذاشتیم  او هی نفس عمیق می کشید و وای وای می کرد و می گفت:این جا کجاست؟این زمین با آدم حرف می زند.

اگر یک وجب ا این زمین را در فرانسه داشتیم نشانت می دادم که چه زیارتگاهی درست می کردند.

آرزوی من است که بتوانم یک هفته با پای پیاده راه بروم.موقع رفتن به کشورش هم گفته بود:همه ۲۰سال مطالعه ام یک طرف و سه روزی که درایران درباره ی جنگ شنیدم یک طرف.

۰ ۲۴ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

بسم رب الشهدا

مدتی است که دیگر قلمم را به کار نگرفته ام.

مدتی است که دیگر قلمم مرا یاری نمی کند.

مدتی است که دیگر من قلمم را یاری نمی کنم.

زمانی طولانیست که قصد دارم از شهدا بنویسم ولی نشد. نه اینکه نخواهم، بلکه نشد.

فکر سیاه، دل سیاه، دست سیاه و قلم سیاه ...

این ها چیزی بودند که مانع من بودند.

پیش خود گفتم تا دلم را روشن نکردم ننویسم ولی فایده ای نکرد.

تصمیم گرفتم بنویسم تا دلم روشن گردد، اگر که لایق باشم.

پس بسم الله

مینویسم تا دلم روشن بشه !

آی شهدا شما در قنوتهای ساده تان چه گفتید که آسمانی شدید ؟

آی شهدا نگذارید مسیرتون دست نامردا و نا اهلا بیفته ؟

۲ ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

گردان پشت میدون مین زمینگیر شد

چند نفر رفتن معبر باز کنن

14ساله بود

چند قدم دوید سمت میدان ... یکدفعه ایستاد!!

همه فکر کردند ترسیده!!!

یکی گفت: خب ! طفلک همش 14 سالشه!!!

پوتین هاشو داد به بچه ها و گفت: "تازه از گردان گرفتم ، حیفه! بیت الماله!"

و پا برهنه رفت...

۳ ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰

خیلی گشته بودیم،نه پلاکی،نه کارتی،چیزی همراهش نبود.

لباس فرم سپاه به تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.

خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم.

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته شده بود: "به یاد شهدای گمنام"

۳ ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۸