ماه رمضان در عاشورا . . . !!!
یادش بخیر صبحها به زور لگد قبل از اذان، از خواب بیدار میشدیم و یک سحری حاصل دست رنج مادر را آرام آرام بین خواب و بیداری میخوردیم و وقتی که آن آقای محترم داخل تلویزیون میگفت : «سحرخیزان گرامی! تا هنگام اذان صبح فقط 2 دقیقه باقیست» از جا میپریدیم، تند و تند مسواک میزدیم و بعد از اذان نماز میخواندیم و ...
موقع افطار هم چشم را به تلویزیون میدوختیم تا به اذانی دیگر با صدای آرامش بخش آقای موذنزاده گوش دهیم و سپس به سفره افطار حملهور شویم!و به داد وبیدادهای مادر که میگفت «چند بار گفتم اول آب یخ نخور!»گوش نمیدادیم و دلی از عزا در میآوردیم .
نمیدانم چرا همیشه یک ماه مانده به ماه خدا، دلم برایش تنگ میشود و مینشینم و به خاطرات آن ماه و افطاریهایی که خانه فامیلهای دور و نزدیک دعوت بودیم و شبهایی که خودمان افطاری داده بودیم فکر میکنم .
یادش بخیر هر وقت از تشنگی و گشنگی مینالیدم چقدر راحت با این جمله پدر بزرگم که میگفت «اینکه چیزی نیست! یک بار ماه رمضان توی عاشورا افتاد! ما با زبون روزه سینه میزدیم!» گول میخوردم .