حماسه، حماسه است...
هوالرحمان
طرح نوشت: شرکت در انتخابات هم مثل خون دادن شهیدان، جهاد در راه خداست...
هوالرحمان
طرح نوشت: شرکت در انتخابات هم مثل خون دادن شهیدان، جهاد در راه خداست...
یکی از بچه های بسیجی داخل اتوبوس گفت پاشو اینطور صلوات بفرست "ان شاالله راه کربلا باز بشه بریم زیارت حضرت معصومه" گفتم این چه جور صلواتیه؟
گفت آخه راه کربلا باز بشه روحانیها برن کربلا قم خلوت میشه مابریم قم
شهید عاصی زاده هم اتفاقا داخل اون اتوبوس بود!
خاطره از ولی الله دهقانی
برای شادی روح شهدا صلوات
قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که میگفت: «۳۰ سال است از پسرم بیخبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش میانداخت، اسم احمد که میآمد، یاد آخرین حرفهایشان در آخرین اعزام میافتاد.
ـ مامان، من میروم و دیگر برنمیگردم.
ـ تو که همیشه همینو میگی اما برمیگردی!
ـ نه این دفعه مطمئنم برنمیگردم.
این مادر ۳۰ سال انتظار کشید، نمیدانم چه حرفهایی را شبانه در گوش قاب عکس احمد زمزمه کرد که بالاخره احمد در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آغوش مادر بازگشت.
برادر رزمندۀ شوخ طبعی با ما بود و به دیگران روحیّه می داد. همیشه داخل صندوق میوه ها ( سیب یا پرتقال ) را می گشت، کوچکترین و چروکیده ترین آنها را بر می داشت و می گفت: « به نظر شما این میوه به درد نخور نصیب کیست؟ » همه می گفتند: « نصیب کیسه زباله. » او بلافاصله با دقّت تمام آن را می خورد و می آموخت که بهترین سیب ها برای رزمندگانی است که دیرتر می آیند!
راوی: یزد– محمّد خسروی
چرت نزنید، تنبل می شوید !
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .
نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !
اخوی شفاعت یادت نره :
مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!