بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دلم برای یک نفر تنگ است . . .

نمی دانم کجاست. . .

نمی دانم چه می کند. . .

حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم. . .

رنگ موهایش را نمی دانم. . .

لبخندش را هم. . .

فقط میدانم که باید باشد و نیست. . .

آخرین نظرات

۴۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

در تیرماه سال 1361 در کربلای شلمچه، عملیات بزرگ رمضان توسط رزمندگان اسلام شکل گرفت.من به همراه چند نفر

 از دوستان، هر شب یک کامیون را پر از کمپوت و آب یخ  . . .

۱ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۰

اگه بگیم ما به مادران شهدا بیشتر از خود شهدا مدیونیم خیلی بی ربط نگفتیم ...

شیرمردانی که هویت ما مدیون ایثار اونهاست در دامن همچین مادرانی پرورش یافتند

خیلی خوب میشد اگر سالروز وفات حضرت ام البنین به عنوان روز گرامیداشت مادران شهدا نامگذاری میشد

حالا که نشده اشکالی نداره ؛ شما خودتون نشون بدید چقدر به مادر شهید ارادت دارید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

از قیافه طالبانی تا موهای دمب اسبی! تیپ های مصلحتی (برخی) کاندیدها در سی سال گذشته!!!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

سفر شلمچه

هرچی به مامانم گفتم بذار برم شلمچه نذاشت.

میگفت :میری با این بسیجیا میگردی اخلاقت عوض میشه آخه ما چمون به این کارا.

عصبانی شدم از خونه زدم بیرون تا اون روز پلاک کوچمون رو ندیده بودم؛ اسم یه شهید بود.

با خودم گفتم: اگه تو شهیدی،اگه صدامو میشنوی تو دل مامانم رو صاف کن/

برگشتم خونه روفتم تو اتاق در رو بستم اونم چه اتاقی. که نه در دیوارش،نه وسایل داخلش به بچه مذهبیا میخورد.

خوابم برد،خواب اون شهیدی که کوچمون به اسمش بود رو دیدم.

بهم گفت:ما هستیم، ما حواسمون به همه هست،دل مادرتو نرم کردیم ت بذاره بری.

صبح دیدم مامانم میگه برو واسه شلمچه اسم بنویس.

۱ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

نماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.
راوی: حسن نگارستانی

۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

آش صدام :

 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم و صفا می‌کردیم. پشت دیوار خانه ی مخروبه‌ای به عربی نوشته بود: «عاش الصدامیک‌دفعه راننده زد روی ترمز و گفتپس این مرتیکه آش فروشه! آن وقت به ما می‌گویند جانی و خائن و متجاوزه

۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

النظافة من الایمان :

بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر کاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌کرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌کس بیشتر از سهم خودش ورنداره!بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یکی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان کاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هرکس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود که مثل توپ در فضای چادر می‌ترکید.

۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

تانک:
یکی فریاد زدآنجا را نگاه کنید ... !

یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم .

تانک ، وقتی که به نزدیک رسید ، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کردیم .

احمد ، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد ، می خندید .

داد زدم : احمد !

گفت : نترسید ، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !

۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

چرت نزنید،  تنبل می شوید !

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودندآنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداستیک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیمصبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰

شهید گمنام
 
یعنی شهیدی که می توانست عقب بیاید اما ماند...

۱ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۰۰