بیسیمچی تازه وارد
اینی که می خونید خاطرهای از یک رزمنده که علی رغم این که در لحظات سخت جنگ این اتفاق براش افتاده اما بعد از سالها از آن به شیرینی یاد میکنه.
تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » شستی گوشی را بی سیم را فشار دادم.
به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف میزدیم. گفتم : «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد :
- رشید به گوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هههه دلبر قرمز دیگه چیه؟
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام. از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هههه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...
آآآییییییییییی
حوله، لحاف، زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمر بند، شال، جانماز، سایه بون، جانونی...
همه چیزمــــــــــو بردن!!!!!!!
(داد زدن یه بسیجی وقتی چفیه اش گم میشد)
از تن گذشتیم از جان گذشتیم از حق ولی نه
سلطه ستیزی مین بود و میدان بر ما گلوله پایان ندارد
گویی که ظالم سرگرم خویش است در ما خبر از ایمان ندارد
هربار دشمن جنگ آوری کرد کارون و اروند زنجیر می شد
سنگر به سنگر همبستگیمان برنده مثل شمشیر می شد
سکوی پرتاب سوی شهادت روی دو کوه دلباز می شد
فتح المبین و والفجر رانک با رمز زهرا آغاز می شد
وقتی هویزه دربند می رفت گویی که قران در زیر تن کس
این صحنه ها را هر کس که می دید نارنجکش را بر سینه می بست
از تن گذشتیم از جان گذشتیم از حق ولی نه
وقتی شلمچه در زیر هر بمب از شیمیایی فریاد می شد
شهر اسیرم تا صفر مرزی با جان فشانی آزاد می شد
ماچون به رختی پربرگ وباریم با تکیه برخاک ما استواریم
در قلب تاریخ تا زنده هستیم از هر تبرزن ترسی نداریم
آتش حریف دریای من نیست چون جامه افزود پرچم تلف کن
در تنگ بادت رزم آوری کرد کز زاوه را پاک از دشمنت کن
هربار دشمن جنگ آوری کرد کارون و اروند زنجیر می شد
سنگر به سنگر همبستگیمان برنده مثل شمشیر می شد...
***********
انفجار خمپاره زمین زیر پامونو به لرزه انداخته بود و همه ما از ترس رفته بودیم ته سنگر تا از ترکش و خمپاره در امان باشیم. اما حسین که حدوداً پانزده ساله بود داشت پوتیناشو در میاورد.
زل زدم بهش که تو این وضعیت که میخوایم راه بیافتیم برا عملیات این چه کاریه که داره انجام میده!!! آستیناش رو بالا زد و جلو سنگر با آب قمقمه وضو گرفت صورت نورانیش مثل یه تیکه بلور زیر نور منورها میدرخشید.
تو اون اوضاع سخت و نفس گیر جلوی در سنگر وایستاد برا نماز، مسئول تیم با عصبانیت گفت: حسین این چه کاریه؟ الان ترکش میخوری... حسین با آرامش خاصی گفت:" شما مسئول مایی ولی اجازه بده این نماز آخرمو قشنگ بخونم!" همه نماز قشنگ حسین رو شب کربلای پنج دیدیم و اما دیگر حسین را تا به امروز کسی ندید.
شهید مفقود الجسد حسین سپهر