بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دلم برای یک نفر تنگ است . . .

نمی دانم کجاست. . .

نمی دانم چه می کند. . .

حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم. . .

رنگ موهایش را نمی دانم. . .

لبخندش را هم. . .

فقط میدانم که باید باشد و نیست. . .

آخرین نظرات

افسران - بانو اجــازه می دهید که مـــــادر صدایـتان کنم؟؟؟

اعتراف می کنم ....

این روزها دستم که نه ٬ 

دلم هم به نوشتن نمی آید ....



۲ ۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۷
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...
40.gif

بی‌سیم‌چی تازه وارد



اینی که می خونید خاطره‌ای از یک رزمنده که علی رغم این که در لحظات سخت جنگ این اتفاق براش افتاده اما بعد از سال‌ها از آن به شیرینی یاد می‌کنه.

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » شستی گوشی را بی سیم را فشار دادم.



به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می‌زدیم. گفتم : «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد :

- رشید به گوشم.

- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

-هه‌هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟

- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.

-اخوی مگه برگه کد نداری؟

- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده‌ام. از یک طرف باید با رمز حرف می‌زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.

- رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند!

- چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌خواهی؟

- بابا از همان‌ها که سفیده.

- هه‌هه نکنه ترب می خوای.

- بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!

کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم

40.gif
۵ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰

شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif
شوخی شوخی با همه هم شوخی!!!


بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : اومد ! ساکت باشین ! علیرضا ، پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر .

یوسفی دوباره اومد و گفت : حالا میاد "

لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که بپیچید داخل راهرو سنگر .

سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیک تر شد . کسی داخل سنگر شد .

علیرضا داد زد : یا علی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : هورا ! و

ریختند روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : دیگه برای کسی جشن پتو نمی گیری ؟ آقا محمد رضا ؟

لحظه ای گذشت اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد . و گفت : بچه ی مَردُمُو کشتید ! و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب .

کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : زنده است بچه ها . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند روش .

جیغ و داد می کردند که محمد رضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلومون گیر کرد . همه زل زدند به محمد رضا و نمی دونستند چی بگند و چی کار کنند ،

که محمدرضا گفت : حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما این قدر سروصدا می کنید . از فرمانده هم

خجالت نمی کشید ؟! حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب .

چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد .
tanz-2.jpg
40.gif
۱ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif

آآآییییییییییی

حوله، لحاف، زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمر بند، شال، جانماز، سایه بون، جانونی...

همه چیزمــــــــــو بردن!!!!!!!

(داد زدن یه بسیجی وقتی چفیه اش گم میشد)

siQfkx_535.jpg

40.gif
۱ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif

tanz-1.jpg

بسیجـــــــی ترکش خـــورده



ترکــــــش ســـرش رو بـرده



عروســــــی نکرده مـــــرده



ان شاءالله مبارکــــــش بــاد



داشتــــ ه کلاش میبـــــرده



ترکــــش تو قلبــــش خورده



شهـــــید شده ،نمــــــرده !



انشـــــا الله مبارکــــش باد
40.gif
۱ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۰۹:۲۴

۱ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۱

افسران - از تن گذشتیم

از تن گذشتیم از جان گذشتیم از حق ولی نه

سلطه ستیزی مین بود و میدان بر ما گلوله پایان ندارد
گویی که ظالم سرگرم خویش است در ما خبر از ایمان ندارد
هربار دشمن جنگ آوری کرد کارون و اروند زنجیر می شد
سنگر به سنگر همبستگیمان برنده مثل شمشیر می شد
سکوی پرتاب سوی شهادت روی دو کوه دلباز می شد
فتح المبین و والفجر رانک با رمز زهرا آغاز می شد
وقتی هویزه دربند می رفت گویی که قران در زیر تن کس
این صحنه ها را هر کس که می دید نارنجکش را بر سینه می بست


از تن گذشتیم از جان گذشتیم از حق ولی نه

وقتی شلمچه در زیر هر بمب از شیمیایی فریاد می شد
شهر اسیرم تا صفر مرزی با جان فشانی آزاد می شد
ماچون به رختی پربرگ وباریم با تکیه برخاک ما استواریم
در قلب تاریخ تا زنده هستیم از هر تبرزن ترسی نداریم
آتش حریف دریای من نیست چون جامه افزود پرچم تلف کن
در تنگ بادت رزم آوری کرد کز زاوه را پاک از دشمنت کن
هربار دشمن جنگ آوری کرد کارون و اروند زنجیر می شد
سنگر به سنگر همبستگیمان برنده مثل شمشیر می شد...

***********



۲ ۰۳ مهر ۹۲ ، ۰۱:۰۰

۲ ۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۲:۲۶

افسران - نقاشی زیبا از دفاع مقدس

آنقدر دولا دولا دویدند ، تا ما بتوانیم راست راست راه برویم

۰ ۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۱۲

افسران - نماز آخر...

انفجار خمپاره زمین زیر پامونو به لرزه انداخته بود و همه ما از ترس رفته بودیم ته سنگر تا از ترکش و خمپاره در امان باشیم. اما حسین که حدوداً پانزده ساله بود داشت پوتیناشو در میاورد. 
زل زدم بهش که تو این وضعیت که میخوایم راه بیافتیم برا عملیات این چه کاریه که داره انجام میده!!! آستیناش رو بالا زد و جلو سنگر با آب قمقمه وضو گرفت صورت نورانیش مثل یه تیکه بلور زیر نور منورها میدرخشید. 
تو اون اوضاع سخت و نفس گیر جلوی در سنگر وایستاد برا نماز، مسئول تیم با عصبانیت گفت: حسین این چه کاریه؟ الان ترکش میخوری... حسین با آرامش خاصی گفت:" شما مسئول مایی ولی اجازه بده این نماز آخرمو قشنگ بخونم!" همه نماز قشنگ حسین رو شب کربلای پنج دیدیم و اما دیگر حسین را تا به امروز کسی ندید.



شهید مفقود الجسد حسین سپهر

۴ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۳