بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دلم برای یک نفر تنگ است . . .

نمی دانم کجاست. . .

نمی دانم چه می کند. . .

حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم. . .

رنگ موهایش را نمی دانم. . .

لبخندش را هم. . .

فقط میدانم که باید باشد و نیست. . .

آخرین نظرات

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چاوش» ثبت شده است

او باید در محکمه دنیا پاسخگو می‌بود و من  باید خودم را برای محاکمه در محکمه خداوند متعال آماده می‌کردم.

 

۴ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۰:۰۰

افسران - ان دمی ک امام عاشقان غایب است اطاعت از خامنه ای واجب است

 

 


دریافت

۶ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۱

افسران - داستان کوتاه اما عجیب و بی نظیر دو دختر !

دو نفر بودند. دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند.

دور و برشان پر بود از نیرو اما نه خودی.


هیچ کاری نمی شد برای شان کرد.

خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها.

 

حلقه محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد.


رفتیم پشت بام یک ساختمان.


دو نفر بودند.

دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند.


فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا.

خون خون مان را می خورد.

باید برایشان کاری  می کردیم .


عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند.


می خواستند بگیرندشان، زنده!


دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد.


تق...


تق...


لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر.

آنها دو نفر بودند .

دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند.

 

به حرمت خونشان و حیاشان ، برای شادی روحشان و هم چنین برای هدایت جوانانی که از مسر حیا دورند " صلوات"


 

کتاب پرنیان

۴ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۶:۰۴

 تصاویر مذهبی مخصوص محرم

باید از اعماق وجود بو کرد

حتما بویش را میفهمی

نامش محرم است!

۴ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۱۲:۴۰

افسران - دست خودم نبود اگر عاشقت شدم ...

دست خودم نبود اگرعاشقت شدم
باورنمی کنم! نه؛ مگرعاشقت شدم!؟
سینی به دست رد شدم از نو نهالی ام
در هیئت محل به نظر عاشقت شدم

از سفره های نذری مادر شروع شد
با عکسی از ضریح قمر عاشقت شدم
سینه به سینه عشق تو را ارث برده ام
من از دعای خیر پدر عاشقت شدم

آقا زهیر دیگری امروز آمده
دست مرا بگیرو ببر…عاشقت شدم
خون گریه می کنم ز فراق تو، حق بده
من جای دل ز راه جگر عاشقت شدم

برطالعم نوشته شده «عاشق الحسین»
دست خودم نبود اگر عاشقت شدم

۳ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۴:۲۲

پست نگهبانی جهان آرا و حمید با هم بود.حمید دائم غر می‌زد: " این فرمانده ی ما خودش می‌خوابه ما باید پست بدیم! "

صبح از دفتر فرمانده، حمید رو خواستند. محمد منتظرش بود. حمید اون جا هم درباره ی فرماندهی جهان آرا متلک می‌گفت و محمد چیزی نمی‌گفت.

وقتی احمد گفت محمد همون فرمانده است، حمید کفش هاش رو برداشت، فرار کرد.

خجالت می‌کشید جهان آرا رو ببینه.

همون شب جهان آرا دنبال حمید می‌گشت.

می‌گفت: " تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمی‌دم. باید حمید بیاد. "

۳ ۲۵ مهر ۹۲ ، ۰۱:۰۰

افسران - دل هوای کربلا دارد ...

دست بر سینه بگذار و بگو ... السلام ....


آقاجان از ما شوق و جان ... از شما کرم و طلب ...


یا حسین ...

۱ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۱:۰۰

افسران - بانو اجــازه می دهید که مـــــادر صدایـتان کنم؟؟؟

اعتراف می کنم ....

این روزها دستم که نه ٬ 

دلم هم به نوشتن نمی آید ....



۲ ۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۷
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...
40.gif

بی‌سیم‌چی تازه وارد



اینی که می خونید خاطره‌ای از یک رزمنده که علی رغم این که در لحظات سخت جنگ این اتفاق براش افتاده اما بعد از سال‌ها از آن به شیرینی یاد می‌کنه.

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » شستی گوشی را بی سیم را فشار دادم.



به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می‌زدیم. گفتم : «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد :

- رشید به گوشم.

- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

-هه‌هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟

- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.

-اخوی مگه برگه کد نداری؟

- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده‌ام. از یک طرف باید با رمز حرف می‌زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.

- رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند!

- چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌خواهی؟

- بابا از همان‌ها که سفیده.

- هه‌هه نکنه ترب می خوای.

- بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!

کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم

40.gif
۵ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰

شوخــــــی های جبهـــ ه ای...

40.gif
شوخی شوخی با همه هم شوخی!!!


بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : اومد ! ساکت باشین ! علیرضا ، پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر .

یوسفی دوباره اومد و گفت : حالا میاد "

لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که بپیچید داخل راهرو سنگر .

سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیک تر شد . کسی داخل سنگر شد .

علیرضا داد زد : یا علی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : هورا ! و

ریختند روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : دیگه برای کسی جشن پتو نمی گیری ؟ آقا محمد رضا ؟

لحظه ای گذشت اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد . و گفت : بچه ی مَردُمُو کشتید ! و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب .

کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : زنده است بچه ها . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختند روش .

جیغ و داد می کردند که محمد رضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلومون گیر کرد . همه زل زدند به محمد رضا و نمی دونستند چی بگند و چی کار کنند ،

که محمدرضا گفت : حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما این قدر سروصدا می کنید . از فرمانده هم

خجالت نمی کشید ؟! حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب .

چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد .
tanz-2.jpg
40.gif
۱ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰