او باید در محکمه دنیا پاسخگو میبود و من باید خودم را برای محاکمه در محکمه خداوند متعال آماده میکردم.
او باید در محکمه دنیا پاسخگو میبود و من باید خودم را برای محاکمه در محکمه خداوند متعال آماده میکردم.
دو نفر بودند. دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند.
دور و برشان پر بود از نیرو اما نه خودی.
هیچ کاری نمی شد برای شان کرد.
خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها.
حلقه محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد.
رفتیم پشت بام یک ساختمان.
دو نفر بودند.
دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند.
فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا.
خون خون مان را می خورد.
باید برایشان کاری می کردیم .
عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند.
می خواستند بگیرندشان، زنده!
دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد.
تق...
تق...
لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر.
آنها دو نفر بودند .
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند.
به حرمت خونشان و حیاشان ، برای شادی روحشان و هم چنین برای هدایت جوانانی که از مسر حیا دورند " صلوات"
کتاب پرنیان
دست خودم نبود اگرعاشقت شدم
باورنمی کنم! نه؛ مگرعاشقت شدم!؟
سینی به دست رد شدم از نو نهالی ام
در هیئت محل به نظر عاشقت شدم
از سفره های نذری مادر شروع شد
با عکسی از ضریح قمر عاشقت شدم
سینه به سینه عشق تو را ارث برده ام
من از دعای خیر پدر عاشقت شدم
آقا زهیر دیگری امروز آمده
دست مرا بگیرو ببر…عاشقت شدم
خون گریه می کنم ز فراق تو، حق بده
من جای دل ز راه جگر عاشقت شدم
برطالعم نوشته شده «عاشق الحسین»
دست خودم نبود اگر عاشقت شدم
پست نگهبانی جهان آرا و حمید با هم بود.حمید دائم غر میزد: " این فرمانده ی ما خودش میخوابه ما باید پست بدیم! "
صبح از دفتر فرمانده، حمید رو خواستند. محمد منتظرش بود. حمید اون جا هم درباره ی فرماندهی جهان آرا متلک میگفت و محمد چیزی نمیگفت.
وقتی احمد گفت محمد همون فرمانده است، حمید کفش هاش رو برداشت، فرار کرد.
خجالت میکشید جهان آرا رو ببینه.
همون شب جهان آرا دنبال حمید میگشت.
میگفت: " تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمیدم. باید حمید بیاد. "
دست بر سینه بگذار و بگو ... السلام ....
آقاجان از ما شوق و جان ... از شما کرم و طلب ...
یا حسین ...
بیسیمچی تازه وارد
اینی که می خونید خاطرهای از یک رزمنده که علی رغم این که در لحظات سخت جنگ این اتفاق براش افتاده اما بعد از سالها از آن به شیرینی یاد میکنه.
تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » شستی گوشی را بی سیم را فشار دادم.
به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف میزدیم. گفتم : «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد :
- رشید به گوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هههه دلبر قرمز دیگه چیه؟
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام. از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هههه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم
شوخــــــی های جبهـــ ه ای...